هدهد



 

 

 

 

در سال های اخیر همزمان با دغدغه هایی که برای حجاب دختران به وجود آمده است،

 

نگرانی هایی مبنی بر کمرنگ شدن غیرت مردان در جامعه اسلامی مان به وجود آمده است.

 

وجود غیرت دینی در پسران، عاملی اساسی برای عفیف بودن و تشکیل زندگی مشترک است که

 

در سعادت دنیا و آخرت آنان می تواند بسیار اثرگذار باشد. در حدیثی از رسول خدا صلوات الله علیه می خوانیم:

 

هنگامی که زنی آرایش کرده و معطر از خانه خارج شود و شوهرش نیز به این کار راضی باشد

 

به ازای هر قدمی که بر می دارد خانه ای در آتش برای شوهرش بنا می شود.

 

(بحار الانوار،ج ۱۵۳،ص ۲۴۹/ جامع الاخبار، ص ۱۰۸)

 

بدیهی است که ضعیف شدن حیا در ن با سست شدن غیرت در مردان رابطه مستقیم دارد،

 

از این رو توجه به تربیت پسران بر مبنای غیرت و مردانگی در کنار تربیت دختران با حیا، بیش

 

از پیش ضروری به نظر می رسد. در این نوشتار سعی شده است در دو قسمت، نکات و

 

راهکارهای عملی برای تربیت پسران زیر ۷ سال بر مبنای غیرت مردانگی، به والدین ارائه شود.

 

 

 

۱- پایه های غیرت را از دوران جنینی در پسرتان، پی ریزی کنید.

 

در مورد شروع زمان تربیت فرزند نظرهای مختلفی مطرح است، برخی سن ۶ سالگی را

 

برای شروع تربیت مناسب می دانند و برخی بیشتر، اما در این بین با توجه به روایات و

 

آموزه های اسلام مبنی بر اثرپذیری جنین، برخی کارشناسان مذهبی بهترین زمان شروع

 

تربیت فرزند را از دوران بارداری می دانند، زیرا معتقدند در این دوران و بعد از آن در دوره نوزادی و

 

شیرخوارگی می توان طینت فرزند را با انجام یک سری اعمال و داشتن ملاحظاتی در اعمال خود،

 

بخوبی و در مسیر بندگی پرورش داد.

 

مواردی مانند شیر دادن به فرزند با وضو، شرکت نکردن در مجلس گناه ، مراعات های اخلاقی

 

والدین در خانواده و موارد دیگری که در مقاله ای با عنوان نوزادانی که با حیا می شوند”

 

ارائه شده است. بدیهی است برای تربیت پسری با غیرت لازم است ابتدا زمینه دل و ذهن

 

او پذیرای مفاهیم دینی و اخلاقی باشد، چرا که غیرت” چیزی جدا از ایمان و اخلاق نیست.

 

برای مشاهده مقاله نوزادانی که با حیا می شوند” اینجا کلیک کنید.

 

 

۲- از قدرت یادگیری پسرتان در دوران خردسالی، غافل نباشید.

 

آنچه که در دوران کودکی به فرزند خود آموزش می دهید، نسبت به آموزش های سال های بعد،

 

در طول دوران زندگی او پایدارتر خواهد بود و این آموزه ها ،کمتر دچار تزل و دگرگونی خواهد شد.

 

متأسفانه برخی از والدین پسر خود را تا دوران نوجوانی رها می کنند و بعد از آن بدون آنکه در

 

کودکی غیرت ورزیدن را به او آموزش داده باشند، توقع دارند که فرزندشان، پسری عفیف و با غیرت باشد.

 

حضرت علی(علیه السلام) خطاب به فرزندش امام حسن مجتبی(علیه السلام) فرموده اند:

 

قلب کودک نورس مانند زمین خالی از بذر و گیاه است، هر تخمی که در آن افشانده شود

 

به خوبی می پذیرد و در خود می پرورد. فرزندم؛ از دوران کودکی تو استفاده نمودم و خیلی زود

 

در پرورش تو قیام کردم پیش از آن که دلِ تربیت پذیرت سخت شود و مطالب گوناگون، عقلت را

 

اشغال نماید. (نهج البلاغه، نامه امام علی(ع) به امام حسن مجتبی(ع))بنابراین لازم است از

 

دوران کودکی مفاهیم دینی و ارزشی را به کودک خود آموزش دهید تا بنیان های فکری او از

 

ابتدا به درستی شکل بگیرد.

 

 

۳- مراقب نوع پوشش و رفتارهای خصوصی خود با همسرتان باشید!

 

بهتر است از حدود ۲سالگی در نوع پوشش خود در خانه دقت کنید. مادران بهتر است

 

لباس های خیلی باز استفاده نکنند، درست است که کودک دو ساله متوجه تفاوت های

 

جنسیتی نمی شود اما از آنجا که پوشیده بودن را به عنوان یک ارزش باید درک کند، لازم

 

است در محیط خانه و از طرف والدین حد معقولی از پوشش را ببیند. علاوه بر اینکه با رعایت

 

پوشش مناسب توسط والدین، کودک خردسال زودتر از سن خود، متوجه جنبه های متفاوت

 

جسمانی زن و مرد نخواهد شد.

 

همچنین والدین باید بیش از پیش مراقب رفتار شویی خود در مقابل فرزندان باشند و نیز

 

در رفتار با محارم و نامحرمان در داخل و بیرون از منزل بیشتر مراعات کنند. حتی فیلم هایی که

 

می بینند بصورت مستقیم بر حیا و غیرت کودک تأثیر می گذارد.

 


پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند: اگر مردی با زنش بیامیزد و در خانه، کودکی بیدار باشد و آن دو را ببیند

 

و یا صدای نفس زدنشان را بشنود، آن کودک هرگز رستگار نخواهد شد.» (اسلام و روان شناسی، ص ۱۰۰)

 

 

 

احادیثی از این دست نشان می دهد روابط همسران در خانواده تا چه حد بر سلامت اخلاقی

 

کودکان تأثیرگزار است که متأسفانه برخی والدین با سهل انگاری در رعایت این حریم ها، آسیب های

 

جبران ناپذیری را به فرزند خود وارد می کنند. بسیاری از مطالعات نیز نشان می دهد ریشه ی انحرافات

 

جنسی افراد ناشی از عدم آگاهی والدین بوده است.

 

 

۴- پدرها در تربیت پسر با غیرت، مسئول ترند!

 

غیرت از جمله صفات مردانه محسوب می شود، لذا ارتباط های بیشتر پدر با پسر سبب می شود

 

ناخودآگاه پسر صفات مردانه را از پدر یاد بگیرد. از حدود ۳ سالگی خوب است که پدر متولی بیشتر

 

امور فرزند پسر باشد، از آن جمله حمام کردن کودک است که باید بر عهده پدر باشد تا پسر حتی

 

در مواردی از مادر خود شرم داشته باشد.

 

به طور کلی از این سنین به بعد، پدر باید به تربیت کودک پسر توجه ویژه داشته باشد. در هیأت ها

 

و مهمانی های فامیلی بهتر است پدر عهده دار رسیدگی به امور فرزند پسر باشد و او را با خود به

 

محافل مردانه ببرد.پدر خانواده می تواند گاهی به کودک پسر مسئولیت هایی بدهد که او را نسبت

 

به داشتن صفات مردانه ترغیب نماید، برای مثال در موقعیت هایی خاص به او بگوید که وقتی

 

من نیستم شما باید مراقب خواهر کوچکتر خود و یا مادر خود باشی.” همچنین گاهی پدر در مقابل

 

کودک خود، حجاب مادر را ستایش کند و از روی محبت نشان دهد که حجاب مادر چقدر برایش مهم است.

 

 

یک پدر می تواند با کمی دقت و مطالعه در این خصوص، غیرت مردانه را به دور از افراط و تفریط و

 

مناسب با درک و فهم کودک، در او پرورش دهد. در عین حال اجازه دهد تا کودک بچگی کرده و

 

دوران کودکی خود را با آرامش و لذت سپری نماید.

 

 

 

۵- با تأتر بازی کردن برای کودکتان، غیرت را به او آموزش دهید!

 

همه ی کارشناسان خانواده بر این باورند که رفتارهای والدین اثر مستقیم بر تربیت کودک

 

می گذارد. کودک عیناً همه ی رفتارهای والدین و اطرافیان نزدیک را یاد می گیرد و به همان

 

شکل انجام می دهد. به دلیل این ویژگی فطری که در کودکان وجود دارد، یک روش مؤثر برای

 

آموزش دادن به کودک این است که پدر و مادر برای کودک خود تأتر بازی کنند، بدین معنی که

 

برای آموزش دادن یک رفتار خاص به او، بدون اینکه مستقیم و بصورت زبانی به او آموزش بدهند،

 

با هماهنگی یکدیگر آن رفتار را طوری انجام دهند که کودک شاهد آن باشد و در قالب گفتگوهایی

 

که با هم دارند، آموزش های لازم را به او بدهند.

 

 

 

۶- پسرتان را به مجالس نه نبرید!!

 

مادران باید به این نکته بیشتر توجه داشته باشند. معمولا از سن ۴-۵ سالگی بهتر است

 

پسرتان را به مجالس نه نبرید. نحوه ی پوشش خانم ها در ذهن او باقی می میاند و بطور

 

کلی با توجه به سبک پوشش هایی که امروزه رواج پیدا کرده، دیدن آنها برای یک پسربچه

 

و تکرار شدن آنها می تواند قبح بدپوششی را درنظرش بشکند. دیدن این مناظر می تواند بر شکل گیری

 

غیرت پسرتان اثر منفی بگذارد و به تدریج او را نسبت به بدحجابی بی تفاوت کند، چیزی که امروزه

 

بسیاری از مردان جامعه گرفتار آن شده اند.

 

همچنین مادران بهتر است از حدود ۶ سالگی، پسر خود را حتی به مجالس مذهبی بانوان

 

هم نبرند تا کودک یاد بگیرد که از این پس باید به مجالس مردانه برود. می بایست این تصمیم

 

را با زبانی دوست داشتنی و دادن حس مردانه به پسر خود به او توضیح دهید، تا او نیز از این که

 

مادرش او را همراه خود نمی برد، احساس خوشایندی داشته و آن را نشانه ای از بزرگ شدن بداند.

 

هیچ یک از این موارد نباید با تندی و اجبار همراه باشد تا ددگی برای کودک ایجاد نکند.

 

 

 

۷- نامی برای پسرتان انتخاب کنید که او را غیور جلوه دهد!

 

نام تأثیر مستقیم بر شکل گیری شخصیت فرد دارد، البته واضح است که نام خوب به تنهایی

 

نمی تواند کسی را تربیت نماید، چه بسیار افراد بزه کار که اسامی مقدس بر روی آنها گذاشته

 

شده اما در زندگی به آن شخصیت رجوع نکرده اند. اما برای والدینی که بخواهند فرزندشان در مسیر

 

درست زندگی قرار بگیرد، انتخاب نام مناسب یک قدم مأثر در این راه است که در کنار آن با رعایت

 

اصول تربیتی دیگر، بسیار اثربخش خواهد بود.

 

 

 

 

برای ما شیعیان و کسانی که می خواهند فرزندان صالحی تربیت کنند، شایسته است برای فرزندان

 

خود نام هایی انتخاب نماییم که خود معرف الگو و راهنمای زندگی برای فرزند باشد. روایات متعددی نیز

 

در این زمینه وجود دارد که اهمیت انتخاب نام نیک را نشان می دهد. امام باقر (علیه السلام) در این‌باره

 

می‌فرمایند: راست‌ترین نام‌ها آن است که بر بندگی الهی دلالت کند و برترین نامها، اسامی پیامبران است.»

 

(اصول‌کافی، ج۶، ص۱۸)

 

حتی اگر والدین نمی خواهند نام مذهبی برای فرزند خود انتخاب کنند بهتر است نامی را بر روی

 

او بگذارند که جنبه غیرت و اقتدار مردانه را در نوجوانی و جوانی برای او جلوه دهد، تا فرزند را به سمت

 

ویژگی های مردانه سوق دهد و از انتخاب نام های سبک برای پسر به شدت پرهیز کنند.

 

 

در آخر لازم به ذکر است شاید بیان برخی از این مسائل در دورانی که بسیاری از حریم ها از

 

بین رفته است برای برخی از والدین بی اهمیت جلوه کند، اما امروزه شاهدیم که بسیاری

 

از والدین از اینکه فرزند پسر یا دخترشان رفتارهای نامتعارف و دور از اخلاق از خود بروز می دهد،

 

رنج می برند. در واقع ریشه بسیاری از این نا هنجاری ها در تربیت نادرست خود والدین وجود دارد،

 

که در آموزش نکات مربوط به حیا، عفاف، غیرت و مردانگی سهل انگاری کرده اند. امید است والدین

 

با یک بازنگری مجدد و دلسوزانه در روش های تربیتی خود و از آن مهم تر با رعایت دقیق تر حریم محرم

 

و نامحرم توسط خود، بتوانند دخترانی با حیا و پسرانی با غیرت تربیت نمایند.

 

 

 

تحریریه سایت با حجاب_صفورا اکبری نژاد

http://www.bahejab.com

 

مطالب کوتاه و خواندنی را در ایتا می تونید دنبال کنید به این آدرس:

www.eitaa.com/honarism

 

 

 


 

دلم گرفته !

 

عجیب !

 

 ولی نه غریب!

 

شاید آشناست این دل گرفتن ها که به مرور زندگی کم و کمتر شدن !

 

عکس شهدا رو که میبینم دلم ضعف میره ! برای روز هاشون برای دل هاشون !

 

میبینم چقدر عقبم چقدر زیااااد !

 

انقدر که حتی نمیتونم یه شب خودم رو مجبور کنم که پاشم و نماز شب بخونم !

 

اوایل میگفتم هر دری بسته شه در های دیگه باز میشه . باید دیدم رو درست کنم !

 

 درست شد . درهای بزرگتری به روم باز شد خداروشکر ولی

 

طعم پرواز نماز شب رو قبلا چشیده بودم . الان میخوامش .

 

میخوام پرواز کنم ! ولی انگار خیییلی سنگین شدم !

 

سنگین ! کرخت ! دنیایی مادی!

 

خیلی وقتا میگم تا شهادت خیلی فاصله هست !

 

من لایق نیستم ولی گاهی تو ذنم میاد که ناامیدی بزرگترین گناه و تنها گناهیه که خدا نمیبخشدش!

 

نمیدونم چی کار کنم !

 

دنیا سخته !

 

زندگی سخته !

 

کاش همتم بالا بره و بتونم این گرد کرختی رو از وجودم بتم

 

تا لایق گرد کربلا بشم . تا نسیم بهشتی وجودم رو نوازش بده !

 

شاید شروعش از همین حالا باشه .

 

با کوچیکترین قدم ها .

 

التماس دعا.


 

امروز هم سپری شد .

 

گاهی با خودمون میگیم یه روز عالی بسازیم

 

ولی از جریاناتی که ناگهانی درش قرار داده میشیم

 

بی اطلاعیم

 

و این قدرت مدیریت و درک ما از خودمون و عقایدمون رو میطلبه .

 

راستش امروز نمیدونم ،

 

شاید برای چندمین بار در زندگیم ، احساس تنهایی و غریبی کردم

 

ولی نه حس تنهایی به معنایی که کسی همدمت نباشه .

 

نه !

 

احساس تنهایی در عقیده کردم .

 

با تمام جونم درک کردم شبیخون فرهنگی رو

 

و اینکه واکسینه شدن در برابر این ویروس چقدر مهمه !

 

از امام صادق علیه السلام توی کتاب خصائص المومنین

 

خوندم که شیعیان ما کر و لالند .

 

نمیدونم شاید هر کسی برداشتی از این حدیث داشته باشه

 

ولی برداشت من این بود

 

و امروز تونستم به بخشی از اون عمل کنم

 

و فهمیدم چقدر بقیه از رفتار من حس نادانی

 

رو برداشت میکنن در حالیکه منظور من و امثال من

 

اینه که به قولی بزنیم کوچه چپی تا فضای

 

مهمونیمون تخریب نشه .

 

مهمونی هم یه فضای ه . چون میهمان برکته !

 

صداهایی که به در و دیوار خونه میخوره

 

همه تو جون و بطن و اتم به اتم خونه میشینه .

 

برای همینه یه خونه ای حس آرامش داره

 

یه خونه ای حس کسالت یه خونه ای شادی پر هیجان یه خونه ای غم و تشویش و .

 

بگذریم از اینکه همه فکر کنن من نادونم یا به مد نیستم .

 

بیاید دور بریزیم همه ی تفکرات غربی رو

 

زندگی ما ، ما هستیم نه دیکته ای از غرب .

 

 


 

تو باید صبور باشی !

حق انتخاب داشتی و بهترین گزینه رو برگزیدی ، پس جانانه پاش بمان !

در بین همه ی نامتعادلی ها ، تو رنج خوب را برگزیدی برای خدایت .

پس تلخ نشو . بگذار خدا از دیدنت لذت ببرد و مباهات کند.

برای فرزندانت آرامش باش .

وقتی بپذیری هرچندتا فرزند داشته باشی ،

برایشان در ناخوداگاه ذهنت برنامه ریزی میکنی .

فقط باید پذیرفته باشی .

 


 

گااهی .

 

نمیدونم چرا توی دلم غوغایی شده .

 

از نوجوونی هام عادت داشتم یه کتابی رو که بر میداشتم تا

 

بخونم تا تمومش نمیکردم ، نمیتونستم زمین بزارمش .

 

سر خرید کتاب و انتخاب خواندنی ها هم خیلی حساس بودم .

 

دیشب یه رمانی رو انتخاب کردم و خوندم به نام رویای وصال !

 

همون داستان حسنا و سید طوفان . عجیب به دلم نشست .

 

کل دیشب رو نخوابیدم و رمان رو امروز صبح تموم کردم .

 

راست میگه ! تو راه عشق به همین راحتی ،

 

هر کاری دلت خواست نمیتونی انجام بدی .

 

مقام رضا ،خیلی سخته و این که آدم همیشه توجهش باشه

 

بهمون کمک میکنه .

 

نمیدونم ! هر چی به اربعین نزدیک تر میشیم ،

 

درونم یه چیزی به جوشش میفته . شاید میخوام برم و خودم رو رها کنم .

 

خدایا ! منم بخر . منم به حریمت وارد کن . خدا میفرماید که

 

من راحتی رو توی بهشت قرار دادم ولی

 

مردم اونو توی دنیا جستجو میکنن . و مسلما بهش نمیرسن چون اینجا نیست !

 

 

منم چندی میشه که به اطرافیان در حد کمتر از قبل توجه کردم .

 

دیگه خبری از ایثار و سختی کشیدن خودم به خاطر بقیه نبود .

 

دیگ خبری از معامله هام با خدا و لبخند های ظاهریم نبود .

 

هرچی میخواستم برای خودم بود . میخواستم برم کربلا تو

 

راه راحت لذت ببرم . انگار اومدم تفریح که بتونم خوب زیارت کنم .

 

الان میبینم اون هوس بوده . من دنبال امام حسین نبودم .

 

دنبال لذت زیارت خودم بود . چقدر دقیق دل آدمو میبرن .

 

کاش دلمونو بدیم . گاهی قدیم قدیما میگفتم امام حسین

 

من دلمو کادو پیچ دادم به شما . توروخدا نگهش دارید .

 

بعضی وقتا هم میبینم چقدر راه هست تا من برسم .

 

چقدر سخت است . چقدر فراز و نشیب دارد

 

و از همه مهمتر چقدر وجود میخواهد !

 

 

خدایا ! منو برای خودت نگهدار . تو حریمت قبولم کن .

 

سخته به خداوندیت بدون تو زندگی کردن .

 

قبولم کن خاص شم برات . از چشم بقیه بیفتم و خاص برای تو باشم .

 

رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن

 

 


 

گاهی خودمون، عاملِ این هستیم که در کنج بنشینیم

 

و از زمین و زمان بهمون فشار وارد بشه و .

 

گاهی خودمون هستیم که با رعایت نکردنِ محدودیت ها

 

و خطوط قرمز و نارنجیِ شخصیتِ

 

خودمون ، باعث میشیم که بقیه از خطِ قرمز ها هم فراتر بروند

 

و فکرِ ما رو مشغول کنن.

 

این خودِ ما هستیم .

 

یک فردِ منحصر بفردِ مستقلِ کامل .

 

که برای زندگی شخصی و خانوادگی و اجتماعیمون تصمیم های

 

اساسی و پایه ای میگیریم .

 

از دانشگاه رفتن گرفته تا ازدواج ،که مهمترین تصمیمِ زندگیمونه بنظرم .

 

بهتره برای برنامه ریزی های زندگیمون، جو زده عمل نکنیم .

 

با فکر و با درنظر گرفتنِ همه ی روحیات خودمون یک برنامه بریزیم .

 

خیلی وقتا اگه تو حالِ بدمون یکی بیاد کمکمون ، بدتر میشیم .

 

چون تلاشی برای تغییر حالتمون نمی کنیم و

 

اون نفر، داره همه کارهای ما رو انجام میده .

 

ما بدتر خودمون رو چتر میکنیم و می افتیم .

 

این طول میکشه تا حالمونو خوب کنه .

 

پس باید رو پاهای خودمون وایسیم .

 

مستقل . بدون انتظار و توقع داشتن از کسی .

 


                                                                    سلام


این اولین نوشته ی من توی وبلاگ بیان هست . قبلا وبلاگ نویس بودم ولی بنا به مسائلی نشد که ادامه پیدا کنه . بارها وبلاگ ساختم و بعد از مدتی حذفش کردم . ولی الان میبینم شاید اگه همه ی تلخی هاش رو هم نگه میداشتم و ادامه میدادم الان یه وبلاگ پر و پیمون داشتم و یه کار فرهنگی خوب میتونستم انجام بدم . ولی خلاصه اینکه یه مادر هستم . مشغله های خاص خودم و مادر بودن و خانه داری و همسرداری رو دارم و احتمالا بشه گفت سرم خیلی شلوغه . مثل شما که شاید کارمند باشی و دغدغه ی کار فردات رو داشته باشی . شاید مربی آموزشگاه رانندگی باشی و فکر تمیزی لباس هات که هر روز باید بشوریشون . شاید محصل باشی و مثل گذشته من به فکر ژوژمان هات باشی . شاید فکر میکنی کار الانی که داری از همه کارها مهم تره و همه ی کارها گردن خودته . ولی با گذشت زمان میبینی کار امروزت زیاد هم سنگین نبوده فقط نیاز به برنامه ریزی داشته . کافیه الانت رو با چند سال قبل مقایسه کنی . مثلا خوابت رو مثلا نوع برنامه ریزی هات رو . مثلا عزم خودت رو بسنجی و هزار چیز منحصر بفرد دیگه . ولی هر چی میشه اینو بدون که تو منحصر بفردی توی همه چیز

                                                               

                                         


این اولین نوشته ی من توی وبلاگ بیان هست . قبلا وبلاگ نویس بودم ولی بنا به مسائلی نشد که ادامه پیدا کنه . بارها وبلاگ ساختم و بعد از مدتی حذفش کردم . ولی الان میبینم شاید اگه همه ی تلخی هاش رو هم نگه میداشتم و ادامه میدادم الان یه وبلاگ پر و پیمون داشتم و یه کار فرهنگی خوب میتونستم انجام بدم . ولی خلاصه اینکه یه مادر هستم . مشغله های خاص خودم و مادر بودن و خانه داری و همسرداری رو دارم و احتمالا بشه گفت سرم خیلی شلوغه . مثل شما که شاید کارمند باشی و دغدغه ی کار فردات رو داشته باشی . شاید مربی آموزشگاه رانندگی باشی و فکر تمیزی لباس هات که هر روز باید بشوریشون . شاید محصل باشی و مثل گذشته من به فکر ژوژمان هات باشی . شاید فکر میکنی کار الانی که داری از همه کارها مهم تره و همه ی کارها گردن خودته . ولی با گذشت زمان میبینی کار امروزت زیاد هم سنگین نبوده فقط نیاز به برنامه ریزی داشته . کافیه الانت رو با چند سال قبل مقایسه کنی . مثلا خوابت رو مثلا نوع برنامه ریزی هات رو . مثلا عزم خودت رو بسنجی و هزار چیز منحصر بفرد دیگه . ولی هر چی میشه اینو بدون که تو منحصر بفردی توی همه چیز


 

 

                                                                                                                 

 

 

خب ! سلام smiley

 

تازه امروز تونستم بعد از کربلا یه کم وقت بزارم و بیام و

 

یه عکسی که خودم انداختم رو ویرایش کنم و در خدمتتون باشم . heart

 

 جاتون خالی کربلا خیلی خوش گذشت .

 

سفر سبکی بود .

 

با اینکه خانوادگی رفته بودیم و دو تا بچه ها رو هم برده بودیم ،

 

ولی سختی زیادی نداشت .

 

نظر امام حسین علیه السلام باهامون بود خداروشکر .

 

سال اول حساسیت هام خیلی زیاد بود.laugh

 

با پسرم که یک ساله بود رفتیم .

 

یه خانواده سه نفره !

 

یه بچه کوچیک پوشکی که شیر خشکی نبود !

 

رفتیم زیارت شهر مبارک کاظمین !

 

زیارت ائمه علیهم السلام که انجام شد

 

باید همون شب برمی گشتیم به خاطر عدم امنیت !

 

این وسط که موکب ها جا نداشتن و هتل ها خیلی گرون بودن و

 

ما هم با عده ای از افراد فامیل همراه بودیم

 

و نمیشد تکی بریم هتل بگیریم ،

 

جناب شازده ی بنده ، خرابکاری کردن و بنده ،در آچمزی کامل به سر بردم !

 

 

 گفتن تو کالسکه عوضش کن ولی من تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم .

 

همیشه بچه م رو میشستم و کرم مالی میکردمو پوشک !

 

از دستمال مرطوب خوشم نمیومد . میگفتم بچه میسوزه !

 

چند دقیقه ای گذشت و من گفتم حتما

 

هتل بگیریم من بچه م رو بشورم . نمیتونم .

 

با اصرار پدر شوهرم توی کالسکه عوضش کردم

 

و این استارت پختگی های دوران جدید من شد !

 

برگشتیم نجف !

 

تو ماشین چه رفتن و چه برگشتن با وجود

 

بچه ی وروجکی مثل پسرم خیلی اذیت شدم .

 

دائم باید شیر میدادم و این از قوای بدنیم کم میکرد .

 

خوابم به هم ریخته بود و تازه اول مسیر بود .

 

توی نجف زیارت کردیم و کمی بعد مریض شدم !

 

استارت پیاده روی رو هم زدیم و یه روز کامل راه رفتیم .

 

به موکب امام رضا علیه السلام هم به زور رسیدم متاسفانه .


 

از طرفی سرما خوردگی تو وجودم بود .

 

رسیدیم موکب امام رضا علیه السلام . دکترشون گفتن معده ت یخ زده .

 

حتی سرد هم نیست یخ زده. باید حسابی گرمی بخوری .

 

حالم خیلی بد بود . حال بد هم که مستحضرید چه اتفاقاتی میفته !!!

 

 

شب تو یه موکبی که قرار نداشتیم ، استراحت  و حسابی یخ کردیم .

 

صبحش ولی بازم به مسیر ادامه دادیم .

 

یه پتوی خوشگلم که خیلی دوستش داشتم گم شد .

 

ادامه دادیم و نزدیک صبح بود که دیگه نتونستم راه برم .

 

غذاهاشون به مزاجم نمیساخت .

 

چندین عمود بعد هم رفتیم و دیگه افتادم .

 

حتی نتونستم از هم کاروانی ها عذرخواهی و خداحافظی کنم .

 

رفتم تو یه موکب و مشغول شیر دادن به پسرم شدم

 

و همونجا کمی استراحت کردم .

.

 

دلم نیومد کربلا ندیده برگردم .

 

یه کم که جون گرفتم عزممو جزم کردم و از همسرم خواستم

 

با تاکسی بریم کربلا.

 

اما کرب و بلا !

 

رفتیم و جای سوزن انداختن نبود .

 

به سختی از پارکینگ راه میرفتم تا برسیم به حرم .

 

راه خیلی طولانی بود بنظرم .

 

هرچند دقیقه یکبار باید حتما استراحت میکردم و یه چیزی میخوردم .

 

معمولا هم از مغازه نوشابه و کیک میخریدیم یا غذا ایرانی میخوردیم .

 

 

البته غذا ایرانی خیلی کم بود . خیییییلی کم .

 

بالاخره با خستگی تمام رسیدیم .

 

یه دفعه چشم چرخوندم دیدم وااای  گنبد !

 

گنبد حرم امام حسین علیه السلام رو دیدم .

 

 

جمعیت زیاد بود . ولی رفتیم تو بین الحرمین نشستیم .

 

بین الحرمین ! مسیر عشق !

 

ولی اعصابم به خاطر ضعفی که داشتیم فوق العاده ضعیف بود .

 

یه زیارت مختصر کردیم و رفتیم موکب پیدا کنیم .

 

همسرم و یه مرد عرب و من و بچه .

 

تا بخوان موکب پیدا کنن مرد عرب من و بچه رو برد

 

جایی که خلوت بود  و گفت اینجا مخصوص ماست اینجا استراحت کنید .

 

افراد زیادی رو راه نمیدن .

 

 

من و علی اصغر رفتیم و چند دقیقه ای کمر به زمین رسوندیم .

 

علی اصغر همه ش بغلم بود چون نمیتونست درست راه بره .

 

همسرم و مرد عرب رفتن !

 

دیدم استراحت بسه . نمیتونم بیشتر بشینم .

 

رفتم دنبال همسرم . هرجا که میگشتم نبود .

 

از آدمایی که دیده بودیم سراغشو میگرفتم و با عربی

 

دست و پا شکسته میپرسیدم همسرم و مرد عرب رو ندیدید؟

 

برگشتم و ناامید از پیدا کردنشون .

 

تا از در موکب داخل شدم دیدم همسرم از در اون چادری که توش بودیم

 

با یه نگاه ناامید و نگران داره میره که میره !

 

نا نداشتم .

 

بچه بغلم بود .

 

به زور پا تند کردم و صدا زدم .

 

اول روم نمیشد صدام رو بلند کنم.

 

ولی دیدم کشور غریب . گمشدن !!

 

الان اگه بره هم اون از نگرانی دق میکنه هم من از گمشدن میترسم.

 

صدام بلند و بلند تر شد.

 

بالاخره شنید صدامو . خوشحال شدم . آرامش گرفتم .

 

تا رسید بهم اول بچه رو گرفت .

 

بعد رفتیم یه موکب ایرانی . خوب بود .

 

بالاخره یه کم استراحت کردیم . یه کم مردم فارسی حرف میزدن شنیدیم .

 

علی اصغر خوابید و منم آرم آروم کمی خوابیدم .

 

 

با بچه که میری مسافرت مخصوصا مسافرتی که همسرت

 

باید ازتون جدا بخوابه ، حتی دستشویی رفتن هم نگرانی داره .

 

حتی دنبال آب رفتن که بخوری هم نگرانی داره .

 

قرار گذاشتیم نیمه شب پاشیم و بریم زیارت .

 

بلند شدم علی اصغرو حاضر کردم .

 

همه چیزو جمع کردم و رفتم سراغ موکب آقایون !

 

به مسئولش گفتم همسرم امامه ش رو گذاشته کنارش .

 

همون وسطه میشه صداش کنید .

 

گفت خانوم! همه خوابن نمیشه .

 

و من هم کم رووووو . باهاش چونه نزدم و قبول کردم و رفتم !

 

نشستم به سماق مکیدن !

 

تا اینکه صبح شد و همسرم صدا زد .

 

دیگه همه بیدار بودن . میشد راحت صدا بزنن . رفتیم و شرح ماوقع به همسرم دادم

 

و جفتمون ناراحت شدیم .

 

نشده بودیم بریم زیارت .

 

بشینیم حرف بزنیم . ببینیم .

 

رفتیم و دوباره بین الحرمین نشستیم .

 

علی اصغر خوابید.

 

عجب هوایی .

 

عجب صفایی داشت .

 

سبک بود .

 

سبک تر از پر .

 

ماه بود .

 

عشق بود .

 

فکر نمیکنم کسی بتونه زیبایی های بن الحرمین رو وصف کنه و بگه !

 

 

بعد از چند ساعت پا شدیم . باید برمیگشتیم .

 

رفتیم نجف دوباره  . خونه ی شیخ جلیل که همون اول اومده بود دنبالمون

 

تو وادی السلام و ما رو برده بود خونش .

 

همون خونه ای که وقتی تو پیاده روی مریض شده بودم ،

 

با تاکسی برگشتیم و اونجا موندیم و تب و لرز کردم و کلی پتو روم انداخته بودن .

 

با ایما و اشاره بهم فهمونده بودن که لیمو میخوام بخورم تا حالم خوب بشه یا نه ؟!

 

دیده بودن حالم بده اتاقو خالی کرده بودن که همسرم بیاد پیشم .

 

خیلی فهیم بودن و هستن و خدا حفظشوون کنه این خانواده خوب رو .

 

 

تو نجف یه راست رفتیم خونه شیخ جلیل .

 

دیدیم ساک هامون نیست . هیچ کس نیست .

 

پرسیدیم گفتن فامیلا اومدن ساک های شما رو هم برداشتن و رفتن فرودگاه .

 

گفتن شما هم تا رسیدید بیاید .

 

ما هم حسابمون دچار مشکل شده بود  .

 

هزینه تاکسی تا فرودگاه رو نداشتیم .

 

حتی هزینه تاکسی ای که از کربلا ما رو آورد نجف روهم کم داشتیم .

 

شیخ جلیل بزرگوار برامون برادری کردن و حساب کردن .

 

راهی شدیم و رفتیم فرودگاه .

 

رسیدیم .همه رسیده بودن و گشنه و تشنه بودن .

 

یه دونه فنجون کافی میکس توی فرودگاه به همراه دونات می شد 45 هزار تومن .

 

فکر کنید من با معده ی یخ زده ، بدون نهار ، اینجا هم که حتی کیک  هم نمیشد بخریم !

 

بچه هم که شیر میدادم . چه اوضاعی !!!

 

 

لازم بذکره ما تو 4 ماهگی رفته بودیم مشهد ،

 

چون شیر و عسل و موادی که وقتی خونه خودمون بودم

 

میخوردم رو نمیشد اونجا بخورم ،

 

کلی هم من هم بچه م لاغر شده بودیم .

 

شیر دادن خیلی سخته !

 

خلاصه ! نشستیم و نشستیم تا پیج کنن .

 

داشتن پیج میکردن که یه بنده خدایی اومد

 

و بهمون دو سه غذا داد. دیده بود بچه داریم و خانواده ایم .

 

غذا ها رو دلمون نمیومد بخوریم .

 

کلی آدم بودیم و دو سه تا غذا داشتیم .

 

پدر شوهرم گفت تو بشین بخور بچه شیر میدی .

 

تقسیم کردیم و هرکی با توجه به اولویت یه مقدار خورد .

 

یه کم بهتر بودیم . رفتیم سوار شدیم و حرکت به سمت ایران !

 

دیگه همه فارسی حرف میزدن .

 

خانواده مون کنارمون بودن . سوار ماشین شدیم و رسیدم منزل پدری .

 

همه از خستگی افتادیم و مادرم همه کارهامون رو انجام دادن .

 

شب بعدش مهمونی زوار بود و ما حتی جون نداشتیم تا خونه خودمون بریم

 

و لباس برداریم . همون لباس ها که شسته بودیم رو برداشتیم

 

و رهسپار مهمونی شدیم .

 

همه بیمار کربلا بودن . ولی مهمونی خوبی بود . خداروشکر.

 

تجربه های خوبی تو سفرمون بود .

 

دل شکستن ها و نازک دلی ها ، گمشدن ها ، غذاها ،

 

همه چیزش عالی بود با اینکه سخت بود

 

و من هنوز اونقدر تو نقش مادری خودم جا افتاده نشده بودم

 

که توشرایط مختلف ، فوری مدیریت کنم

 

و میخواستم همه چیز عالی عالی باشه

 

ولی با وجود همه اینها برام خیلی عالی بود .

 

اولین استارت پختگی های مادری من

 

اونجا بود و برام خیلی ارزشمنده .

 

 

 

 

 

 


 

دنیای زیبای بچه ها چقدر شیرینه . . .

 

یا تجربه ش کردید یا نه ! اگه نه ان شاالله زود زود حتما تجربه ش کنید .

 

اینم باز به دید آدم بستگی داره که قبلا گفتم .

 

این که بچه ت بشینه و ازت سوال کنه میتونه دو تا بازخورد

 

داشته باشه یا حوصله نداری کلا دایورت هستی و نمیخوای

 

جواب بدی ، اونموقع میگی واای چقدر حرّافه . بس کن دیگه .

 

آخر سر هم یا دعوات میشه با کوچول دوست داشتنی یا

 

فرشته ت با نا امیدی راهشو میگیره میره و

 

ناراحت میشه ولی بروز نمیده !

 

دیدم رو که عوض کنم میشه بشینم مثل خودش بچه بشم

 

ولی بزرگ باشم . اگه تجربه کرده باشی الان متوجه میشی

 

چی میگم . هم بچه باشی هم بزرگ باشی . یکی بچه

 

میشه همه ش نق و داد و گریه و بزن بزن . این مثلا میشه

 

بازی بچگانه ش با بچه ش . یکی بچه میشه ولی بزرگه ،

 

رعایت داره ، محدوده داره ، مدل و ریتم داره ،

 

جواب های شیرین با زبون بچه ولی پخته داره !

 

اینه که بچه بشو ولی بزرگ.

 

سخته ولی خیلی شیرینه . شییییییرییییییینه

 

یه چندثانیه تخلیه ذهن لازم داره بعد یه دید زیبا که

 

بعدش انقدر انرژی میگیری که خواب از سرت میپره و

 

میای پست میزاری تو وبلاگت که بقیه هم

 

اینکار رو انجام بدن مثل الان منlaugh

 

بعضی وقتا که حرصمون از بچه هامون درمیاد ،

 

فکر میکنیم حتما منظور داشته از کارش .

 

این تو خانواده هایی که چندتا بچه با فاصله های کم دارن

 

خیلی مشهوده . چون فکر میکنن بچه اولیه ،

 

کلا یه آدم پخته و بزرگ منشی شده که باید از همه چیش ،

 

چشم پوشی کنه ! ولی نه .

 

همه شون بچه اند . بچگی میکنن .منظوری ندارن

 

که بیان و برن رو مغز شما به جز موارد خاص که

 

اگه به چشم هاشون نگاه کنید قابل تشخیصه که

 

از قصد میخواد بره رو مغز یا ناخواسته ست .laugh

 

در هر دو صورت بچه بشیم و سر به سرش بزاریم حل میشه .

 

بچه هم راحت میخوابه هم راحت غذا میخوره هم سردرد

 

نمیگیریم هم کلی مزیت و خواص دیگه داره که

 

ان شاالله موفق باشیم .heartشما رو به خدای منان میسپارم cheeky

 

 


 

وقتی تجربه های دیگران رو میخونم که چقدر دلنشین بوده واقعا لذت  می برم .

 

مثلا از ازدواج ساده شون نوشتن یا از بچه داری های مادرشون در سن های 40 سالگی .

 

اینا لذت بخش هستن . نمیدونم شاید برای من اینجوری هست .

 

شاید یکی دیگه بخونه بگه وااااا تو 40 سالگی بچه آورده ؟؟؟؟

 

 

ولی بنظرم این مهمه که دید انسان نسبت به زندگی چقدر شیرین و گذراست

 

که میدونه این دنیایی که الان توش نفس میکشه یه گذره . اصل ، انجام وظیفه ست .

 

 

زندگی انسان به دید آدم بستگی داره . یه کانال عالی دارم توی ایتا .

 

به نام دوتا کافی نیست . از اطرافیانم هم دیدم که عضوش هستن .

 

بهتون توصیه میکنم حتما عضوش شید . مطالبش عالی هست .

 

من متولد دهه 70 هستم ولی شاید برای منی که با تفکر دوتا بسه یا فرزند کمتر زندگی بهتر ،

 

بزرگ شدم و خودمون هم دو تا بچه بودیم ، الان یه دریچه جدید با یه دید جدید باز شده باشه .

 

چون بالاخره این تفکر دوتا بسه ، تو گوشه ذهن هامون جا خوش کرده

 

و داره کم کم از ذهن من و بقیه درمیاد .

 

 

من بچه خیلی دوست دارم و میخوام کلی بچه داشته باشم که تو زمستونا

 

یکیشون از دستشویی دربیاد و لرزون لرزون بره طرف بخاری و از سرما داد بزنه

 

وااااای یخ کردم در عین حال یکی جلوی تلویزیون با پاهاش داره دوچرخه میزنه

 

و یکی دیگه موهای عروسکشو شونه میکنه و کلی بچه دیگه .

 

 

ولی یه ناخودآگاهی تو ذهنم هست که الان که دوتا بچه دارم ،

 

و میخوام بیشتر بشن ان شاالله ، انگار میخوام پا روی خط قرمز بزارم .

 

ولی میدونم که خط قرمزی در کار نیست . این دقیقا مثل یادگیری زبان توی خوابه .

 

باقیمانده ی افکار فرزند کمتر زندگی بهتر توی ناخودآگاه ما رسوب کرده

 

و  باید این مرز شکسته بشه . چند نفری مثل من که بشکنن بقیه هم مرزشکن میشن .laugh

 

 


 

 

دنیای زیبای بچه ها چقدر شیرینه . . .

 

یا تجربه ش کردید یا نه ! اگه نه ان شاالله زود زود حتما تجربه ش کنید .

 

اینم باز به دید آدم بستگی داره که قبلا گفتم .

 

این که بچه ت بشینه و ازت سوال کنه میتونه دو تا بازخورد

 

داشته باشه یا حوصله نداری کلا دایورت هستی و نمیخوای

 

جواب بدی ، اونموقع میگی واای چقدر حرّافه . بس کن دیگه .

 

آخر سر هم یا دعوات میشه با کوچول دوست داشتنی یا

 

فرشته ت با نا امیدی راهشو میگیره میره و

 

ناراحت میشه ولی بروز نمیده !

 

دیدم رو که عوض کنم میشه بشینم مثل خودش بچه بشم

 

ولی بزرگ باشم . اگه تجربه کرده باشی الان متوجه میشی

 

چی میگم . هم بچه باشی هم بزرگ باشی . یکی بچه

 

میشه همه ش نق و داد و گریه و بزن بزن . این مثلا میشه

 

بازی بچگانه ش با بچه ش . یکی بچه میشه ولی بزرگه ،

 

رعایت داره ، محدوده داره ، مدل و ریتم داره ،

 

جواب های شیرین با زبون بچه ولی پخته داره !

 

اینه که بچه بشو ولی بزرگ.

 

سخته ولی خیلی شیرینه . شییییییرییییییینه

 

یه چندثانیه تخلیه ذهن لازم داره بعد یه دید زیبا که

 

بعدش انقدر انرژی میگیری که خواب از سرت میپره و

 

میای پست میزاری تو وبلاگت که بقیه هم

 

اینکار رو انجام بدن مثل الان منlaugh

 

بعضی وقتا که حرصمون از بچه هامون درمیاد ،

 

فکر میکنیم حتما منظور داشته از کارش .

 

این تو خانواده هایی که چندتا بچه با فاصله های کم دارن

 

خیلی مشهوده . چون فکر میکنن بچه اولیه ،

 

کلا یه آدم پخته و بزرگ منشی شده که باید از همه چیش ،

 

چشم پوشی کنه ! ولی نه .

 

همه شون بچه اند . بچگی میکنن .منظوری ندارن

 

که بیان و برن رو مغز شما به جز موارد خاص که

 

اگه به چشم هاشون نگاه کنید قابل تشخیصه که

 

از قصد میخواد بره رو مغز یا ناخواسته ست .laugh

 

در هر دو صورت بچه بشیم و سر به سرش بزاریم حل میشه .

 

بچه هم راحت میخوابه هم راحت غذا میخوره هم سردرد

 

نمیگیریم هم کلی مزیت و خواص دیگه داره که

 

ان شاالله موفق باشیم .heartشما رو به خدای منان میسپارم cheeky

 

 


 

 

                                                                                                                 

 

 

خب ! سلام smiley

 

تازه امروز تونستم بعد از کربلا یه کم وقت بزارم و بیام و

 

یه عکسی که خودم انداختم رو ویرایش کنم و در خدمتتون باشم . heart

 

 جاتون خالی کربلا خیلی خوش گذشت .

 

سفر سبکی بود .

 

با اینکه خانوادگی رفته بودیم و دو تا بچه ها رو هم برده بودیم ،

 

ولی سختی زیادی نداشت .

 

نظر امام حسین علیه السلام باهامون بود خداروشکر .

 

سال اول حساسیت هام خیلی زیاد بود.laugh

 

با پسرم که یک ساله بود رفتیم .

 

یه خانواده سه نفره !

 

یه بچه کوچیک پوشکی که شیر خشکی نبود !

 

رفتیم زیارت شهر مبارک کاظمین !

 

زیارت ائمه علیهم السلام که انجام شد

 

باید همون شب برمی گشتیم به خاطر عدم امنیت !

 

این وسط که موکب ها جا نداشتن و هتل ها خیلی گرون بودن و

 

ما هم با عده ای از افراد فامیل همراه بودیم

 

و نمیشد تکی بریم هتل بگیریم ،

 

جناب شازده ی بنده ، خرابکاری کردن و بنده ،در آچمزی کامل به سر بردم !

 

 

 گفتن تو کالسکه عوضش کن ولی من تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم .

 

همیشه بچه م رو میشستم و کرم مالی میکردمو پوشک !

 

از دستمال مرطوب خوشم نمیومد . میگفتم بچه میسوزه !

 

چند دقیقه ای گذشت و من گفتم حتما

 

هتل بگیریم من بچه م رو بشورم . نمیتونم .

 

با اصرار پدر شوهرم توی کالسکه عوضش کردم

 

و این استارت پختگی های دوران جدید من شد !

 

برگشتیم نجف !

 

تو ماشین چه رفتن و چه برگشتن با وجود

 

بچه ی وروجکی مثل پسرم خیلی اذیت شدم .

 

دائم باید شیر میدادم و این از قوای بدنیم کم میکرد .

 

خوابم به هم ریخته بود و تازه اول مسیر بود .

 

توی نجف زیارت کردیم و کمی بعد مریض شدم !

 

استارت پیاده روی رو هم زدیم و یه روز کامل راه رفتیم .

 

به موکب امام رضا علیه السلام هم به زور رسیدم متاسفانه .


 

از طرفی سرما خوردگی تو وجودم بود .

 

رسیدیم موکب امام رضا علیه السلام . دکترشون گفتن معده ت یخ زده .

 

حتی سرد هم نیست یخ زده. باید حسابی گرمی بخوری .

 

حالم خیلی بد بود . حال بد هم که مستحضرید چه اتفاقاتی میفته !!!

 

 

شب تو یه موکبی که قرار نداشتیم ، استراحت  و حسابی یخ کردیم .

 

صبحش ولی بازم به مسیر ادامه دادیم .

 

یه پتوی خوشگلم که خیلی دوستش داشتم گم شد .

 

ادامه دادیم و نزدیک صبح بود که دیگه نتونستم راه برم .

 

غذاهاشون به مزاجم نمیساخت .

 

چندین عمود بعد هم رفتیم و دیگه افتادم .

 

حتی نتونستم از هم کاروانی ها عذرخواهی و خداحافظی کنم .

 

رفتم تو یه موکب و مشغول شیر دادن به پسرم شدم

 

و همونجا کمی استراحت کردم .

.

 

دلم نیومد کربلا ندیده برگردم .

 

یه کم که جون گرفتم عزممو جزم کردم و از همسرم خواستم

 

با تاکسی بریم کربلا.

 

اما کرب و بلا !

 

رفتیم و جای سوزن انداختن نبود .

 

به سختی از پارکینگ راه میرفتم تا برسیم به حرم .

 

راه خیلی طولانی بود بنظرم .

 

هرچند دقیقه یکبار باید حتما استراحت میکردم و یه چیزی میخوردم .

 

معمولا هم از مغازه نوشابه و کیک میخریدیم یا غذا ایرانی میخوردیم .

 

 

البته غذا ایرانی خیلی کم بود . خیییییلی کم .

 

بالاخره با خستگی تمام رسیدیم .

 

یه دفعه چشم چرخوندم دیدم وااای  گنبد !

 

گنبد حرم امام حسین علیه السلام رو دیدم .

 

 

جمعیت زیاد بود . ولی رفتیم تو بین الحرمین نشستیم .

 

بین الحرمین ! مسیر عشق !

 

ولی اعصابم به خاطر ضعفی که داشتیم فوق العاده ضعیف بود .

 

یه زیارت مختصر کردیم و رفتیم موکب پیدا کنیم .

 

همسرم و یه مرد عرب و من و بچه .

 

تا بخوان موکب پیدا کنن مرد عرب من و بچه رو برد

 

جایی که خلوت بود  و گفت اینجا مخصوص ماست اینجا استراحت کنید .

 

افراد زیادی رو راه نمیدن .

 

 

من و علی اصغر رفتیم و چند دقیقه ای کمر به زمین رسوندیم .

 

علی اصغر همه ش بغلم بود چون نمیتونست درست راه بره .

 

همسرم و مرد عرب رفتن !

 

دیدم استراحت بسه . نمیتونم بیشتر بشینم .

 

رفتم دنبال همسرم . هرجا که میگشتم نبود .

 

از آدمایی که دیده بودیم سراغشو میگرفتم و با عربی

 

دست و پا شکسته میپرسیدم همسرم و مرد عرب رو ندیدید؟

 

برگشتم و ناامید از پیدا کردنشون .

 

تا از در موکب داخل شدم دیدم همسرم از در اون چادری که توش بودیم

 

با یه نگاه ناامید و نگران داره میره که میره !

 

نا نداشتم .

 

بچه بغلم بود .

 

به زور پا تند کردم و صدا زدم .

 

اول روم نمیشد صدام رو بلند کنم.

 

ولی دیدم کشور غریب . گمشدن !!

 

الان اگه بره هم اون از نگرانی دق میکنه هم من از گمشدن میترسم.

 

صدام بلند و بلند تر شد.

 

بالاخره شنید صدامو . خوشحال شدم . آرامش گرفتم .

 

تا رسید بهم اول بچه رو گرفت .

 

بعد رفتیم یه موکب ایرانی . خوب بود .

 

بالاخره یه کم استراحت کردیم . یه کم مردم فارسی حرف میزدن شنیدیم .

 

علی اصغر خوابید و منم آرم آروم کمی خوابیدم .

 

 

با بچه که میری مسافرت مخصوصا مسافرتی که همسرت

 

باید ازتون جدا بخوابه ، حتی دستشویی رفتن هم نگرانی داره .

 

حتی دنبال آب رفتن که بخوری هم نگرانی داره .

 

قرار گذاشتیم نیمه شب پاشیم و بریم زیارت .

 

بلند شدم علی اصغرو حاضر کردم .

 

همه چیزو جمع کردم و رفتم سراغ موکب آقایون !

 

به مسئولش گفتم همسرم امامه ش رو گذاشته کنارش .

 

همون وسطه میشه صداش کنید .

 

گفت خانوم! همه خوابن نمیشه .

 

و من هم کم رووووو . باهاش چونه نزدم و قبول کردم و رفتم !

 

نشستم به سماق مکیدن !

 

تا اینکه صبح شد و همسرم صدا زد .

 

دیگه همه بیدار بودن . میشد راحت صدا بزنن . رفتیم و شرح ماوقع به همسرم دادم

 

و جفتمون ناراحت شدیم .

 

نشده بودیم بریم زیارت .

 

بشینیم حرف بزنیم . ببینیم .

 

رفتیم و دوباره بین الحرمین نشستیم .

 

علی اصغر خوابید.

 

عجب هوایی .

 

عجب صفایی داشت .

 

سبک بود .

 

سبک تر از پر .

 

ماه بود .

 

عشق بود .

 

فکر نمیکنم کسی بتونه زیبایی های بن الحرمین رو وصف کنه و بگه !

 

 

بعد از چند ساعت پا شدیم . باید برمیگشتیم .

 

رفتیم نجف دوباره  . خونه ی شیخ جلیل که همون اول اومده بود دنبالمون

 

تو وادی السلام و ما رو برده بود خونش .

 

همون خونه ای که وقتی تو پیاده روی مریض شده بودم ،

 

با تاکسی برگشتیم و اونجا موندیم و تب و لرز کردم و کلی پتو روم انداخته بودن .

 

با ایما و اشاره بهم فهمونده بودن که لیمو میخوام بخورم تا حالم خوب بشه یا نه ؟!

 

دیده بودن حالم بده اتاقو خالی کرده بودن که همسرم بیاد پیشم .

 

خیلی فهیم بودن و هستن و خدا حفظشوون کنه این خانواده خوب رو .

 

 

تو نجف یه راست رفتیم خونه شیخ جلیل .

 

دیدیم ساک هامون نیست . هیچ کس نیست .

 

پرسیدیم گفتن فامیلا اومدن ساک های شما رو هم برداشتن و رفتن فرودگاه .

 

گفتن شما هم تا رسیدید بیاید .

 

ما هم حسابمون دچار مشکل شده بود  .

 

هزینه تاکسی تا فرودگاه رو نداشتیم .

 

حتی هزینه تاکسی ای که از کربلا ما رو آورد نجف روهم کم داشتیم .

 

شیخ جلیل بزرگوار برامون برادری کردن و حساب کردن .

 

راهی شدیم و رفتیم فرودگاه .

 

رسیدیم .همه رسیده بودن و گشنه و تشنه بودن .

 

یه دونه فنجون کافی میکس توی فرودگاه به همراه دونات می شد 45 هزار تومن .

 

فکر کنید من با معده ی یخ زده ، بدون نهار ، اینجا هم که حتی کیک  هم نمیشد بخریم !

 

بچه هم که شیر میدادم . چه اوضاعی !!!

 

 

لازم بذکره ما تو 4 ماهگی رفته بودیم مشهد ،

 

چون شیر و عسل و موادی که وقتی خونه خودمون بودم

 

میخوردم رو نمیشد اونجا بخورم ،

 

کلی هم من هم بچه م لاغر شده بودیم .

 

شیر دادن خیلی سخته !

 

خلاصه ! نشستیم و نشستیم تا پیج کنن .

 

داشتن پیج میکردن که یه بنده خدایی اومد

 

و بهمون دو سه غذا داد. دیده بود بچه داریم و خانواده ایم .

 

غذا ها رو دلمون نمیومد بخوریم .

 

کلی آدم بودیم و دو سه تا غذا داشتیم .

 

پدر شوهرم گفت تو بشین بخور بچه شیر میدی .

 

تقسیم کردیم و هرکی با توجه به اولویت یه مقدار خورد .

 

یه کم بهتر بودیم . رفتیم سوار شدیم و حرکت به سمت ایران !

 

دیگه همه فارسی حرف میزدن .

 

خانواده مون کنارمون بودن . سوار ماشین شدیم و رسیدم منزل پدری .

 

همه از خستگی افتادیم و مادرم همه کارهامون رو انجام دادن .

 

شب بعدش مهمونی زوار بود و ما حتی جون نداشتیم تا خونه خودمون بریم

 

و لباس برداریم . همون لباس ها که شسته بودیم رو برداشتیم

 

و رهسپار مهمونی شدیم .

 

همه بیمار کربلا بودن . ولی مهمونی خوبی بود . خداروشکر.

 

تجربه های خوبی تو سفرمون بود .

 

دل شکستن ها و نازک دلی ها ، گمشدن ها ، غذاها ،

 

همه چیزش عالی بود با اینکه سخت بود

 

و من هنوز اونقدر تو نقش مادری خودم جا افتاده نشده بودم

 

که توشرایط مختلف ، فوری مدیریت کنم

 

و میخواستم همه چیز عالی عالی باشه

 

ولی با وجود همه اینها برام خیلی عالی بود .

 

اولین استارت پختگی های مادری من

 

اونجا بود و برام خیلی ارزشمنده .

 

 

 

 

 

 


 

 

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :

 

"خداوند از این رو پیامبران را بر دیگر مردمان برترى داد که با دشمنان دین خدا بسیار

 

با مدارا رفتار مى کردند و براى حفظ برادران همکیش خود نیکو تقیه مى کردند."

 

گاهی وقتا آدم باید با بقیه کمی نرم بشه .

 

البته " گاهی " نه ! بیشتر وقتا . اگه همه ش در گیر و دار این باشیم که فلانی

 

چی گفت چرا گفت به کی گفت . منظورش چی بود ، فقط اعصاب خودمون رو داغون میکنیم .

 

در برهه هایی از زمان ،خیلی هامون ، نیازهایی داریم . گاهی این نیازها باید از طرف اطرافیان

 

تامین بشه و وقتی میبینی که اصلا تو فکرشون به همچین چیزی فکر نمیکنن

 

خیلی ناراحت میشی ! این رو تجربه کردم . گاهی با تلفن زدن کسانی ، خوشحال میشی .

 

حداقل چند دقیقه یا ثانیه ی روزت رو پر میکنن و شاید انرژی بگیری . ولی نباید توقع یه

 

همچین چیزی رو داشته باشی . چون همه مثل تو فکر نمیکنن . چون همه مثل تو نیستن .

 

مدل ها ، تفاوت ها ، تربیت ها ، فرهنگ ها ، همه مختلف هستن و این باعث والامقامی و یا

 

کم ارزشی طرف مقابل نیست که مدلش با مدل تو متفاوته .پس باید نرم شی .

 

رو پای خودت وایسا . اگه ناراحت شدی ، با خدا در میون بزار . حتی میتونی بگی

 

خدایا واگذارش کردم به تو ! ولی محرم اسرارت ،خودت باش و خدا !

 

سنگ صبورت ،قلبت باشه !

 

 

گاهی یه رفتارهایی میکنیم که اگه از بیرون میدون نگاه کنیم میگیم شاید

 

بقیه فکر کنن واسه فلان چیز بوده !!! مثلا میگیم شاید فکر کنن ما پول نداریم ،

 

در حالیکه اون رفتارمون نشات گرفته از نیت قلبیمون بوده . میگیم شاید فکر کنن

 

من خشک هستم . در  حالیکه برای رضایت همسرم بوده . به این فکر ها نباید اصلا

 

اهمیت بدیم . چون ما رو از خود واقعیمون دور میکنه ! گاهی به خاطر بقیه که فرهنگ

 

متفاوتی از ما دارن ، کاری رو انجام میدیم که تو رفتار ما اصلا خوشایند نیست .

 

پس انجام ندیم . خود واقعی مون باشیم . بدون کلاس گذاشتن ولی با تجربه .

 

مثلا با بعضی آدما باید یه جور دیگه رفتار کنی . نباید رفتارتان رو مستور بزاری .

 

با بعضی باید در پرده رفتار کنی . به بعضیا نباید نزدیک شی به بعضیا باید

 

در ظاهر نزدیک شی . ولی طبق حدیث عمل کنی که به دوستت اونقدری بگو

 

 

که اگه دشمنت شد ، دلهره نداشته باشی !

 

 

خلاصه که رفتارمون رو خودمون طبق تربیت خانوادگی و تربیت دینیمون ،

 

مشخص میکنیم . پس خودمون باشیم . هم خود واقعی مون هم سنگ صبور خودمون .

 

 


 

دلم تنگ شده برای نوع چشم هایتان .

 

 برای شفافیت و زلالی وجودتان .

 

برای نور همه گیرتان .

 

 چقدر پابند دنیا شده ام که دیگر احساس میکنم تا گردن در لجن زارش فرو رفته ام .

 

غل و زنجیرهایش ، دست و پاهایم را رها نمی کند .

 

دیگر انگار به دور قلبم حلقه زده .

 

 سخت است .

 

هر روز دلت برای زیارت شهدا پر بزند ولی گفتم که . غل و زنجیر داری .

 

امید دارم . امید دارم این نور درخشان شهدا ، آخر سر بشکند این اسارتم را .

 

 در نهایت دوستتان دارم یاران خدایی .

 

مرا هم خدایی کنید که از اول آرزویی جز این نداشتم و ندارم ان شاالله .

 


 

شهادتت مبارک سردار !

 

وقتی به زندگی شما نگاه میکنم ،میبینم چقدر مهربان بودید

 

در حالیکه در میدان نبرد، بسیار قاطع و سخت میدیدمتان .

 

در واقع میتوان با اطمینان گفت شما مصداق کامل و

 

جامع آیه مبارکه سوره فتح هستید که میفرماید :

 

وَالَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم

 

سردار جان !

 

چه خوب به ارزویتان رسیدید.

 

همونطوری که دوست داشتید به شهادت رسیدید .

 

در واقع شما لباس شهادت رو اندازه خودتان کردید .

 

چرا که شنیده بودم شهادت لباس تک سایزی ست

 

که هر کس خواهان شهادت است باید خود را سایز آن کند .

 

درست است این سخن . ولی برای من نه برای شما  !

 

اینقدر شما بزرگ و خالص بودید که هر چه میخواستید همان شد .

 

حتی از قبل میدانستید که چه می شود .

 

چه روح بزرگی دارید .

 

و این روزها و روزها و روزها ، من به دنبال شهادت ،

 

فقط حرف میزنم و انتظار دارم شهید شوم .

 

هم به بچه ها و خانواده هایشان سر میزدید

 

هم در میدان آماده بودید .

 

هم عبادت هایتان خالصانه بود . و هزار هم دیگر .

 

سردار !

 

یاد ذکر یا واسع میفتم که وقت ،حتی برای کارهایم کم می آوردم

 

و آخر شب با ظاهر ژولیده، باز هم، همه کارهایم وسط زمین بود

 

و کامل به هیچکدام نرسیده بودم .

 

الان به جواب سوالی که همیشه

 

در ذهنم بود رسیدم . مثل تکه های پازل کنار هم .

 

اگر کار خالصانه باشد ،

 

به همه چیز میرسی و آن انرژی ای که از کار خالص

 

به روحت میرسد ، مضاعف است .

 

خدای تبارک و تعالی ، وسعتی بهت میدهد

 

که همه کارهایت به اندازه ای که میخواهی باشد

 

و کامل و طبق حدیث امام صادق علیه السلام :

 

چون نیت بر انجام کاری قوی باشد ،

 

هیچ جسمی احساس ضعف و ناتوانی نخواهد کرد .

 

و تو مصداق همه ی این زیبایی ها و همت ها بودی .

 

همت !

 

راه شهید همت گرامی باد که خواب هایش به خواب کیلومتری مشهور بود .

 

چون شب ها هم در میدان نبرد حاضر بود ،

 

تنها فرصتی که برای خواب داشت وقتی بود

 

که با ماشین در مسیر جابجا میشدن .

 

همتت عالی سردار

 

و از قطره قطره خونت همت مضاعف ،

 

بصرت و وحدت به خون هایمان تزریق کردی .

 

داغ فراقت برایمان جانگداز است

 

و قطعا برای خانواده ت بسیار بسیار بیشتر و عمیق تر .

 

خدای بزرگ به همه مان علی الخصوص خانواده ی عزیزت صبر عنایت کند .

 

 

 

 


گاهی خیلی عصبانی می شم . از دست این دختر کوچولوی وروجک و غژغژو .

 

خیلی از کوره در می رم .

 

نمیدونم چه کنم . نمیدونم تا حالا این مدلی شدید یا نه ؟!

 

یه دفعه اصلا انگار عین روح میرید تو آسمون از شدت فشار عصبی!!!

 

خنده داره ولی این مدلیه دیگه !laugh

 

امروز ولی یه اتفاق نه چندان جدید روی داد

 

بارها اینجوری شده ها .

 

اگه تو اینستا هم یه سرچی کنید میبینید کلی کاریکاتور و . براش ساختن .

 

موضوع جدیدی نیست که یه مادر ، صبح که از خواب پا میشه ،

 

ظاهر تر و تمیز و ترگل ورگل داره و با روحیه و انرژی صد در صد

 

میگه امروز حسابی بازی و شادی و خنده داریم .

 

 ساعت میشه دوازده ظهر . یه کم ژولیده و معذب .

 

 تا اینکه دم غروب میشه و حسابی بهم ریخته و

 

آویزون و فقط در انتظار اینکه یعنی میشه اینا بخوابن ؟؟؟؟؟

 

البته قبل از خوابیدن بچه ها ، خودش زودتر خوابش میبره هاااا!

 

بنده خدا مادرهاااااا . خیلی سختی میکشن .

 

خدا اجر بده به مادرهامون . ان شاالله با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

 

محشور بشن . وقتی سختی های یه مادر رو از نزدیک

 

با لحم و دم و گوشت و پوست و استخونت لمس میکنی ،

 

فقط دلت میخواد تا میتونی براشوون دعا کنی و خدا دعاهات رو مستجاب کنه !

 

دیروز کلا با فاطمه کوچولو ، جیغ و داد و فریاد داشتیم .

 

گاهی که از عهده ش برنمیومدم و فقط سکوت و بی محلی بود

 

تا کمی حداقل خودم آروم بشم .

 

دوهزاریم افتاد که نه ! اینجوری نمیشه .

 

اگه بخوام کلا باهاش اینجوری تا کنم ، هم اون عصبی میشه هم من .

 

مادر یعنی این دیگه ! یعنی بسوزی .

 

والا تا الان کمی تونستم که به خودم بقبولونم که

 

باید بسوزی تا وضعیت آروم باشه و همه خوش خوش باشن .

 

امروز دوباره از صبح مثل همون کاریکاتوره ،

 

ولی با ترس اینکه خدایا من دوازده ظهر چه رفتاری دارم ،

 

شروع شد . خوب و خوش بودیم تا اینکه سر آقا علی اصغر خورد

 

به سر من بیچاره ! اولش ناخودآگاه از شدت درد جیغم رفت هوا !

 

آقا پسر هم رفت تو اتاق و بعد چند دیقه ش ،بازی رو از سر گرفتن .

 

بعد از آروم شدن اوضاع ، جینقیلی اومد پیشم و کلی آه و ناله و اوه اوه کرد

 

که سرم درد میکنه . انقدر ماساژ دادم و قربون صدقه ش رفتم که .wink

 

ولی بازم ناله ش هوا بود . آخر سر نگران شدم . پا شدم بررسی های

 

کامل رو انجام دادم که نکنه خونریزی داخلی کرده باشه .

 

دیدم خوابش میاد . بردمش بخوابونم که دعوا سر اینکه

 

کی روی پا بخوابه شروع شد ! آخه یکی نیست بگه

 

فاطمه جان شما که خوابت نمیاد ، چرا میای طرح دعوا میکنی ؟؟؟؟!!!!

 

 

 آخر سر بعد از کلی اتل متل و هرکی تک بیاره فاطمه برد .

 

در کمال شگفتی گفت خب من که خوابم نمیاد !!!!

 

داداش بیا بخواب . وااایییی داشتم میمردم از حرص و  خنده . angry

 

میخواستم اینقدر فشششارش بدم که له بشه .

 

آقا ! علی اصغر خوابید .

 

منم که گفتم قبل علی اصغر خوابم برده بود .

 

گهگاهی با موشک های کاغذی ای که فاطمه بانو درست میکرد

 

و هدف همه شونم صورت منِ بنده خدا بود بیدار میشدم

 

ولی خدایی بیهوش تر از اون بودم که هوشیار بشم .

 

آخر سر ،بچم انقدر خسته شد که موشک زد

 

و من بیدار نشدم اومد تم داد گفت مامان

 

قرار بود گرگم به هوا بازی کنیم .

 

گفتم باشه بریم یه دور بازی کنیم و بعدشم بخوابی .

 

گفت باشه . منم ساده لوح .frown

 

گفتم قول داده دیگه . رفتیم بازی کردیم وگفتم وقت خوابه .

 

دیدم زد زیرش . گفتم قول دادی . اومد رو پام خوابیدdevil

 

و ولی چشاش عین قورباغه باااااز . blush

 

نخوابید که . منم حرصم گرفت ولی بنا به تجربه دیروز که عرض کردم

 

همه ش جیغ جیغ بودیم، فقط لب بستم و نفس عمیق کشیدم

 

و با یادخدا خودم رو سعی کردم آروم کنم .

 

اومدم از اتاق بیرون و فاطمه هم انگار نخ نامرئی بهش بسته

 

باشن و جوجه دنبال مامانش، هرجارفتم اومد . cool

 

که نتیجه ش شد اینکه از ترکشای آروم کردن خودم و

 

کمی حرص که درونم باقی مونده بود چندتا کوچولو

 

نصیبش شد . ولی در کل انگار کمی موفق بودم خداروشکر تو این مساله .

 

خلاصه که من ،از اینور به اونور سعی در آروم کردن روح سرکش

 

و یاغی خودم بودم و آخر سر هم با تمهیداتی که به کار بستم

 

و کتاب " حکمت نامه کودک" که خوندمش کمی آروم شدم

 

و روال عادی رو از سر گرفتیم .

 

حالا هم از اونموقع یه ریییییییییز در حال فک زدن هستن ایشون

 

و ثانیه ای نیست که سکوت اختیار کنن . با خودش بازی میکنه و

 

از طرف اون یکی عروسک هم حرف میزنه و لوس میکنه خودشو و

 

کلی ادا داره . میره دستشویی با شلنگه تئاتر اجرا میکنه و جاش

 

حرف میزنه . میاد میگه بیا بازی .میگم برو توپ بیار توپ بازی کنیم

 

میگه نهههههه باید حتما بریم تو خیابون .

 

خودشم خنده ش میگیره از این حرفاش ولی چه کنه دیگه

 

کلا صبر نداره . یه چیز میخواد باید همون موقع بهش برسونی

 

وگرنه بی منطق ترینِ عالمه .

 

خدایا صبر صبر صبر .

 

خدایا خواهشا صبر صبر صبر .

 

مغزم در حال ترکیدنه از این حجم عظیم بی منطقی .

 

از این همه وای وای وای وای وای . چی بگم آخه !!!!

 

 الانم کلا فک فک فک فک فک فک فک فک فک میزنه . angry

 

رفت توپشو آورد بازی کنیم ولی عمرا باهاش بازی کنم !!!!

 

خدایا با این حرفی که زدمsurprise انگار منم یه حجم عظیم بی منطقی

 

و کودکِ لجوجِ شرور تو  وجودم دارم .

 

باید کنترلش کنم . وگرنه ممکنه اثرات مخربی به بار بیاره .

 

دعام کنید .

 


سلام دوستان.

تو پیامرسان ایتا ، مدیرِ کانال شدم .

اگه بیاید ،خیلی خوشحال میشم .

یه کانال هنری دارم که توش اموری درباره زندگی ، نی نی داری و . هست ولی همه شون با دیدِ خاصِ هنری هستن . بنظرم که زود عضو شید که منم خوشحال شم . منتظرتونم .

Eitaa.com/honarism


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها